در یکی از سالها قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم در بغل گرفته بودند ، عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت : چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ غلام جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد ، پس چرا غمگین باشم ؟
عارف گفت : از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم/ 0
معجون آرامش
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش انداخت و گفت او را به زنجیر بستند.
چند روزی بر این احوال بود تا کسری کسانی را فرستاد که از حالش جویا شوند. آنان بزرگمهر را با دلی قوی و شادمان دیدند .
به او گفتند در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینیم!
گفت: معجونی ساخته ام از شش جزء و بکار میبرم و چنانکه می بینید مرا نیکو میدارد.
گفتند ، آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز به هنگام گرفتاری بکار آید .
گفت:
جزء نخست ، اعتماد بر خداوند عزوجل است
دوم ، آنچه مقدر است شدنی است
سوم ، شکیبایی برای گرفتار ، بهترین راه است
چهارم ، اگر صبر نکنم چه کنم ، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش از این نیازارم
پنجم ، آنکه شاید وضعیتی سخت تر از این حال رخ دهد
ششم ، آنکه از این ساعت تا ساعتی دیگر ، امید گشایش و فرجی باشد
چون این سخنان به گوش کسری رسید ، دستور داد او را آزاد کرده و نیکو گرامی داشت./0
کینه
روزی لقمان به فرزندش گفت :
کیسه ای با خودت بیاور و به تعداد آدمهایی که از آنان بدت میآید، در آن پیاز قرار بده.
فرزندش اینکار را انجام داد .
لقمان گفت : از فردا هرجا که میروی، این کیسه را با خود ببر.
فرزند، بعد از چند روز خسته شده، به او شکایت کرد که پیازها گندیده، بوی تعفن گرفته و بوی آن مرا آزار میدهد.
لقمان پاسخ داد : این شبیه همان وضعیتی است که تو از دیگران کینه داشته و همواره در دل نگه داری.
این کینه، قلب و دلت را فاسد کرده و آثار بد آن، بیش از همه، خودت را اذیت کرده و آزار خواهد داد/0
سنجش
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» .پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» / 6
درباره این سایت